>> به یاد روزهای با تو بودن <<
وقتی که آمدی اینجا ستاره ای نبود حتی رنگ شب هم نبود
آمدنت و حضورت و بودنت ستاره های قلبم را یکی یکی روشن می نمود
چه عاشقانه دوستت داشتم و چه حس قشنگی بود این حس با تو بودن
فقط در کنار تو بود که حس پر کشیدن به اوج آسمان ها را داشتم
<<<< >>>>
تو را و فقط تو را فرشته ی خود می خواستم و بس
چه زیبا بود شبهای با تو بودن ، با تو نفس کشیدن ، با تو گریستن ، با تو خندیدن ...
و چه به یاد ماندنی اند آن روزها و شبهای مدام ، من و تو کنار هم
حال چه شد که ناگاه شهاب سنگی ستاره های قلبم را نابود می کند !
آری تو نیز دیگر از من رنجیده ای ، و دلت دیگر با من نیست
من ماندم و تنهایی و دیگر هیچ ... تو هم تنهایم می گذاری ؟
گناه من چیست؟ شاید فراتر از آنچه که فکر کنی دوستت دارم
دیگر شب را آنطور که می خواستم نمی خواهم
حس غریبی است ... حسی که آرام آرام روحم را مثل خوره در انزوا می خورد و می تراشد
<<<< >>>>
و حال تو می روی ... آری تو می روی
و مرا با کنج عزلت خود در این کهکشان غریب تنها می گذاری
مرا که لحظه به لحظه ام تو بودی ... مرا که فقط تو را دوست داشتم
مرا که تنها بت پرستیدنی من تو بودی ... مرا که جز تو دیگر چیزی را نمی دیدم
مرا که اشکهایم فقط برای تو معنا پیدا می کرد
منی که با تو نفس می کشیدم
آری این تنها تو بودی ... تو ... نه هیچ کس دیگر باورم نمی شود
<<<< >>>>
یادت می آید آن روز های تنهایی را که به یادت بودم همیشه و همه جا
یادت می آید که می گفتم فقط تو بودی که برایم با ارزش بودی
هنوز هم هستی
همیشه هستی و در قلبم خواهی ماند تا ابد
از من نخواه ... نه نمی توانم نمی توانم تو را از قلب کوچکم بیرون کنم
چون دیگر در وجود من نهادینه شده ای بخشی از منی
من معنایی ندارم بی تو اگر ترکم کنی ... با من بمان
<<<< >>>>
خودت هم می دانی که درون من چیز دیگری است
خودت می دانی که چقدر دوستت دارم
خودت می دانی که بی تو هیچم
خودت خوب می دانی نمی توانم تنهایت بگذارم
خودت می دانی دلم برایت تنگ است
خودت می دانی خوب هم می دانی
که اگر بروی و تنهایم بگذلری دیگر امیدی به زنده ماندن ندارم
من فقط تو را می خواهم فقط تو ... فقط گل سوسن خودم را می خواهم
می دانی چرا ؟ ... چون این تنها تویی که عشق ابدی منی
تمامی افکار و احساستم معطوف به توست
از آن توست متعلق به توست
حتی خود من
<<<< >>>>
نمی دانم که ناگاه چه شد که از این شهاب سنگ سخت رنجور شدی آری نمی دانم
نمی دانم که چه کردم که تقاص گناهانم را اینگونه باید ببینم
نمی دانم که چه شد قصد به ترک من گرفتی و غم هجران سر دادی
اما
هرجا که باشی هرجا که هستی می خواهم صدایم به تو برسد
پس با این وجود که دیگر وجودی برایم نمانده اما با باقی نیرویی که در توان دارم
می خواهم از اعماق وجود ناچیزم فریاد بزنم
می خواهم صدایم به تو برسد می خواهم بگویم :
سوسن ... پاره ی تن من با تمام وجودم دوستت دارم
<<<< >>>>
راستی حالا که می روی ستاره ها نیز یکی یکی پس از دیگری با ناامیدی از آسمان قلبم محو می شوند حتما تو اینطور بهتر می پسندیدی حتما حق آدمی این چنین این است
آری هرآنچه که تو برایم بخواهی حق من است
چقدر بیچاره ام
چقدر به آغوشت نیاز دارم
چقدر می خواستم که تپش قلبت را از صدای زبانت بشنوم
<<<< >>>>
اما همیشه یک چیز را بدان
اینجا هنوز هم بوی شب می دهد
برگرد ...
من تو را می خواهم نه زندگی را
من سوسن خودم را می خواهم
بیستم شهریور 1387
یک عاشق بیچاره
جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست...